پنجره آبی... همیشه ولی تنها

در گستره ‌ادبیات وموضوعات مهمی دیگر

پنجره آبی... همیشه ولی تنها

در گستره ‌ادبیات وموضوعات مهمی دیگر

بهارآمد گلی من

 

زمستان گذشته است

گلها شکفته اند

باز زمان نغمه سرایی فرا رسیده است

و تو ای کبوتر من که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستی،

بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم

و صورت زیبایت را ببینم !

زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است ...

ترا به جای تمام کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم ...!

ترا به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم ...!

برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر نخستین گلها و برفی که آب می شود دوست می دارم ...!

ترا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم !

سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید ،

شبیه آنچه در بهار بوییدیم ...

پس به زندگی هرگز مگو هرگز ...

درس

من را
آزادی را٫ مرگ را٫ مطلق را
زمان بی او را
از بر میکنم
آغاز که می شوم
بی آینه٫ بی مهتاب٫ بی آب
یک هو٫ بی او
من !
نفس داغ
بر گردن کسی که همیشه
یک خواب از من جلو تر ست
من
در گرمای ٱخرین روز تابستان
که میداند گر گرفتن از عشق
چه طعمی دارد
من ! آزاد برای مردن
زمان بی او را از بر میکنم